در فراق گل نرگس درباره وبلاگ یا صاحب الزمان رمز ظهور تو ترک گناه و یکدلی و دعای ماست. سلام مولای من، سلام معشوق عالمیان، سلام انتظار منتظران می خواهم از جور زمانه بگویم ، می خواهم بگویم و بنویسم از فسادی که جهان را چون پرده ای فراگرفته اما زمان فرصتی است اندک و انسان آدمی است ناتوان. پس ذره ای از درد دلم را به زبان می آورم تا بدانی چقدر دلگیر و خسته ام. آغاز نامه به جهانبان جهان و جهانیان خدای هر دو جهان: مولای من می دانی چند سال است انتظار می کشم. از وقتی سخن گفته ام و معنای سخن خود را فهمیده ام انتظارت را می کشم. بیا و این انتظار مرا پایان بده. -------------------------------- چه روز ها که یک به یک غروب شد نیامدی ! چه اشک ها که در گلورسوب شد نیامدی! آخرین مطالب خدایا امشب رحمت دوست جاریست، مانند رود، نه! مانند باران، اگر دلتان لرزید، بغضتان ترکید، کسی اینجا محتاج دعاست، اگر یادتان بود باران گرفت دعایی به حال من بیابان کنید.
به فرق نازنینش کی اثر می کرد شمشیر، یقیناْ ابن ملجم وقت ضربت یا علی گفت! موضوع مطلب : رمضان, قدر, امام علی استاد محمد تقی مصباح یزدی: ولایت فقیه معنایی جز رجوع به اسلام شناس عادلی که از دیگران به امام معصوم نزدیک تر است ، ندارد. موضوع مطلب : ولایت فقیه, عصمت, عدالت, قانون, مصباح یزدی
*رؤیا* پلکها را بستم تا که آن شب سفر آغاز کنم؛ پشت پلکم آن شب غوغا بود ، غوغای عجیب و پر از تاریکی، تاریکی محض؛ آسمان است اینجا یا که زمین ! دشت یا دریا ! هیچ جا پیدا نیست ؛ روبرو را دیدم ... راهی بود، راه ابری و سفید که به دریای سیاهی می رفت؛ راه بارانی بود و چه بارانی بود !!! قلب افسرده ی من را می شست، از بار گناه . راه را طی کردم و کمی آنسوتر ،دشتی بود ، آبهایش جاری و درختان عظیم ، سر به هم آورده؛ بلبلان را دیدم در کنار گلها؛ آسمان آبی بود و پر از نور وجود، نوری سبز که مرا رو به تجلی می برد؛ پیش رفتم، پیش رفتم رو به سرچشمه ی نور و وجود خود را همه سرشار ز عشقش کردم. غرق در نور شدم و به خود می گفتم ، راه اندک مانده ، راهی نیست تا به آن منبع نور؛ ناگهان در راهم صخره ای پیدا شد ! سخت و عظیم ، راه بر من بسته چاره اش پرواز است، بال می خواهم ، بال!!! بال می خواهم تا که پرواز کنم تا به سر چشمه ی نور... هیچ کس اینجا نیست ؟! تا به آن سرچشمه... باز فریاد زدم ، از عمق وجود، هیچ کس اینجا نیست ؟! ... بی تحرک ماندم ،سرد شدم ؛ آشنا بودند انگار برای چشمم ، پیشتر رفتم و به خاک افتادم، خاک را بوییدم ،خاک را بوسیدم ،چون به پاشان متبرک شده بود. سرگشته و حیران بودم و به دنبال کلام ، زبانم می گشت، تا که ابراز کند عاشقیش، لیک خموش!!! گریه کردم و دگر هیچ نگفتم انگار، گفتند : سلام !!! ذوب گشتم زیر آن نور کلام. چشمهایم دیگر تاب آن نور نداشت. چشمها را بستم... چشمها را بستم و به دنیا باز شد چشم ترم. عهد کردم که دگر بار ، اگر این سفر آغاز کنم ، اگر این بار دهند اذن ورود، جان خود را قربان ، کنم از بهر گل یاس و گل نرگس او، تا که روحم سبک و بی پروا، رو به سر چشمه ی نور، سفر آغاز کند... ..................................................... منبع: www.bandir.ir موضوع مطلب : تنها ماندی موضوع مطلب : امام زمان, یوسف, تنها پیوندها
لوگو آمار وبلاگ
|